جدول جو
جدول جو

معنی باهم آمدن - جستجوی لغت در جدول جو

باهم آمدن
(مُ)
همراه آمدن. معاً آمدن. به اتفاق هم آمدن. (ناظم الاطباء). انضمام. تقلص. احلاب. (تاج المصادر بیهقی). در صحبت یکدیگر فرارسیدن.
لغت نامه دهخدا
باهم آمدن
به اتفاق یکدیگر آمدن معا آمدن
تصویری از باهم آمدن
تصویر باهم آمدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از به هم آمدن
تصویر به هم آمدن
کنایه از به هم پیوستن دو چیز، سربه هم آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از با هم آمدن
تصویر با هم آمدن
همراه یکدیگر آمدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراهم آمدن
تصویر فراهم آمدن
حاصل شدن، به دست آمدن، تالیف شدن، گرد آمدن، جمع شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باز آمدن
تصویر باز آمدن
دوباره آمدن، برگشتن، به جای خود برگشتن، برای مثال اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید / عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید (حافظ - ۴۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لازم آمدن
تصویر لازم آمدن
واجب شدن
فرهنگ فارسی عمید
(نُ مَ)
خوب شدن. (ناظم الاطباء). خوش آمدن. کامران شدن. (آنندراج). خوب شدن. نیک شدن. (فرهنگ فارسی معین) :
مرا جنگ دشمن به آید ز ننگ
یکی داستان زد بر این بر پلنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ وَ دَ)
مراد و آرزو حاصل شدن:
مگر زین پرستنده کام آمدت
که چون دیدیش یاد جام آمدت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ کَ دَ)
راه پیمودن. راه سپردن. طی طریق کردن. بمجاز، کنار آمدن. موافقت کردن. بلطف و ملایمت رفتار کردن. روی موافقت نمودن: با کسی راه آمدن، در تداول عامه، بلطف و مدارا و ملایمت با وی رفتار کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
ترس عارض شدن. بیم روی آوردن. ترسیدن از چیزی. مقابل بیم نیامدن و نترسیدن و پروا نکردن:
جان من از روزگار برتر شد
بیم نیاید ز روزگار مرا.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مُ)
وزیدن باد:
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد.
سعدی.
مؤلف آنندراج ذیل این کلمه مصادری را که با باد ترکیب شود چون وزیدن، دمیدن، کردن، جستن، جهیدن، دویدن، پیچیدن، و فروهشتن، آورده و برای هر کدام شاهدی یاد کرده است ولی باید دانست که غالب مؤلفان دستور و لغت نویسان و از آنجمله مؤلف آنندراج در افعال مرکب باشتباه افتاده اند زیرا افعال مرکب افعالی هستند که فعل نتواند فاعل یا مفعول برای کلمه ماقبل خود واقع شود مانند ’باد کردن’ یا ’باد آمدن’، کنایه از بیهوده شمردن. ترکیبات فوق و ترکیباتی که باد فاعل باشد از ترکیبات مصدری بیرون اند، مثلاً در این شعر سعدی که مؤلف آنندراج بجای مصدر مرکب آورده است باد فاعل است نه مصدر مرکب:
چو باد اندر شکم پیچد فروهل
که باد اندر شکم باری است بر دل.
یا این بیت خواجۀ شیراز از همان قبیل است:
باد بر زلف تو آمد شد جهان بر من سیاه
نیست از سودای زلفت بعد ازین تأثیر باد.
، بمعرض هوا درآوردن، چنانکه غلۀ رطوبت یافته یا جامۀ پشمین و موئینه: پس از آنکه پارچه ها خوب باد خوردند تا کن و به بقچه به پیچ. رجوع به باد و باد دادن شود، در تداول گناباد خراسان، از ریسمانی مخصوص در هوا رفتن و آمدن و آن نوعی بازیست که در ماه نوروز و مخصوصاً سیزده عید اغلب دختران و زنان بدان علاقه دارند.
- پشت کسی باد خوردن، کنایه از پس از استراحتی تن بکار ندادن: پشتش باد خورده است
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ / مَ ئی یَ)
تربیت شدن. پرورده شدن. پرورش یافتن. بزرگ شدن:این طفل بد بار آمده است. مگر پشت تاپو بار آمدی ؟
لغت نامه دهخدا
(سُ شُ دَ)
واجب کردن. رجوع به کلمه لازم شود:
در این مقالت تشبیه لازم آید، پس
خدایراجز از این و جز از چنین پندار.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ لَ)
بهم آمدن. التیام یافتن:
ور نیز جراحت به دوا باز هم آید
از جای جراحت نتوان برد سنان را.
سعدی (بدایع)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ ءَ)
مرکّب از: ب + راه + آمدن، سر براه شدن. ارشاد و هدایت شدن. راه یافتن:
به من بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید براه.
فردوسی.
به برسم شتابید و آمد براه
بجایی که بود اندر آن بارگاه.
فردوسی.
بدرگاه کاووس شاه آمدند
وزان سرکشیدن براه آمدند.
فردوسی.
چون ز حسرت رست وباز آمد براه
دید برده دزد رخت از کارگاه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دیده شدن. به نظر آمدن. جلوه کردن در انظار. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین).
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ ضَ)
برشدن. برآمدن. ارتفاع گرفتن. صاعد شدن.
- بالا آمدن آب رود یا دریا، مد پیدا کردن آب. طغیان کردن آب. ارتفاع گرفتن و برآمدن آب.
- بالا آمدن جان، تعبیری دشنام گونه است مردن و جان دادن یا جان سپردن را.
- بالا آمدن ساختمان، به مرحلۀ پوشش رسیدن آن. برآمدن دیوارهای آن. از زمین برتر شدن پایه های ساختمان.
- بالا آمدن شکم، نفخ کردن شکم. باد کردن شکم.
-
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ مَ)
قبول کردن. پذیرفتن. راست پنداشتن. باور کردن:
نشان داده بود از پدر مادرت
ز بهر چه نامد همی باورت ؟
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ مَ)
فریاد رسیدن. آواز آمدن. آوایی شنیده شدن: حیلتی ساخت در کشتن فور به آنکه از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90).
خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش کالامر لک
در پای او دست ملک روح معلا ریخته.
خاقانی.
ناله ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس
ای عفی اﷲ در تو گویی ذره ای ز آن درگرفت.
خاقانی.
بانگ آمد از قنینه کاباد بر خرابی
دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی.
خاقانی.
- بانگ برآمدن، آوا برخاستن. آهنگ بلند شدن. فریاد و فغان برخاستن. آوا درافتادن: و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند. (تاریخ بیهقی).
نای چو شهزادۀ حبش که زند چشم
بانگش از آهنگ ده غلام برآمد.
خاقانی.
شی ٔ اللهی بزن که برآید ز خانه بانگ
یا اللهی بگو که گشایند بر تو در.
خاقانی.
بانگ برآمد ز خرابات من
کی سحر اینست مکافات من.
نظامی.
زهر بیاور که از اجزای من
بانگ برآید به ارادت که نوش.
سعدی (طیبات).
گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت
بسیار بگویید که بسیار نباشد.
سعدی (طیبات).
در خرمی بر سرائی ببند
که بانگ زن از وی برآید بلند.
سعدی (بوستان).
ناگه ز خانه بانگ برآید که خواجه مرد.
سعدی.
استنقاع، بانگ برآمدن. (تاج المصادر بیهقی).
- به بانگ آمدن، به آواز آمدن. خواندن. متغنی شدن: عندلیب هنر به بانگ آمد. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387)
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ)
تقبض. (زوزنی). فراهم آمدن. جمع شدن. (ناظم الاطباء) ، انزوا. (تاج المصادر بیهقی) ، غارت شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
جمع شدن. گرد شدن. یکی شدن. بهم پیوستن دو چیز. سر بهم آوردن. (فرهنگ فارسی معین). جمع شدن و بسته شدن. (ناظم الاطباء) :
و ایشان بهم آمدند چون کوه
برداشته نعره ها بانبوه.
نظامی.
رفت بسی دعوی از این پیشتر
تا دو سه همت بهم آید مگر.
نظامی.
، که دخل و تصرفی در امری ندارد. غیردخیل در کارها. رجوع به دخل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ دَ)
همراه آوردن، خوش نام. آنکه در بین مردم به خوشنامی شهرت یافته باشد. مقبول العام. و رجوع به وجاهت و وجهه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از باز هم آمدن
تصویر باز هم آمدن
التیام یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم آمدن
تصویر هم آمدن
بسته شدن مسدودشدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از به آمدن
تصویر به آمدن
خوب شدن نیک شدن، خوبی و خوشی پیش آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهم آمدن
تصویر بهم آمدن
پیوستن دو چیز سر بهم آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراهم آمدن
تصویر فراهم آمدن
جمع شدن گرد آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از براه آمدن
تصویر براه آمدن
ارشادوهدایت نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار آمدن
تصویر بار آمدن
تربیت شدن، پرورش یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد آمدن
تصویر باد آمدن
وزیدن باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز آمدن
تصویر باز آمدن
برگشتن، رجعت کردن، بازآوردن، تجدید کردن، برگرداندن
فرهنگ لغت هوشیار
در بایستن وجه در می باید در پادشاهی که آن را ندارم واجب بودن ضرور بودن: لازم آید که فاصله ها از ارکان نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار آمدن
تصویر بار آمدن
((مَ دَ))
تربیت شدن (چه خوب چه بد)
فرهنگ فارسی معین
برآمدن، صعود کردن، افزوده شدن، زیاد شدن (سطح آب) ، متورم شدن، ورم کردن، آماس کردن، باد کردن، برجسته شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد